جز خون دل چه بود به دوران زندگی
قوتی که بود بهره ام از خوان زندگی
نشنیده بوی پیرهن یوسفی گذشت
عمری درون کلبه احزان زندگی
نگذاشتند یکدمم آسوده زیستن
کابوس رنج و خواب پریشان زندگی
موج سراب بود که چون آب می نمود
مردیم تشنه لب به بیابان زندگی
گر کوه بود از سر او آب می گذشت
ز اشکی که ریختیم به دامان زندگی
قلبی سیاه و خاطری از غم مکدر است
گوئی که برده ایم ز میدان زندگی
عمری به رنج طی شد و چون نیک بنگرم
هیچ است هیچ ، حاصل دوران زندگی
تا کی مرا نوید رهایی رسد به مرگ
زندانیم هنوز به زندان زندگی
نومید و ناشکیب به کنجی نشسته ام
در انتظار لحظه پایان زندگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر