سه‌شنبه

سال هاست که خودمان نیستیم !


لحظه هایی هستند که هستیم . . .
چه تنها ، چه در جمع 
اما با خودمان نیستیم 
انگار روحمان می رود ، همان جایی که می خواهد . . .
بی صدا ، بی هیاهو 
همان لحظه هایی که
راننده آژانس می گوید : رسیدین !
فروشنده می گوید : باقی پول را نمی خواهی ؟
راننده تاکسی می گوید : صدای بوق را نمی شنوی ؟!
و مادر صدا می کند : حواست کجاست ؟!
ساعت هایی که شنیدیم و نفهمیدیم
خواندیم و نفهمیدیم 
دیدیم و نفهمیدیم 
و تلویزیون خودش خاموش شد . . .
آهنگ بار دهم تکرار شد !
هوا روشن شد
تاریک شد
چای سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند 
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم به خانه . . .
و کی گریه هایمان بند آمد 
و کی عوض شدیم 
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم 
و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید شد 
و از آرزوهایمان کی گذشتیم ؟
" یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که با خودمان نیستیم ! "

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر