اگر خواهی شوی واقف، درام زندگانی را
بیا بنگر کمی اوضاع " بیمار روانی " را !
یکی از دست صاحبخانه عقلش را ز کف داده
یکی طاقت نیاورده، غم و رنج گرانی را !
یکی از جور زیبا دلبری دیوانه گردیده
کند هی وصف روی آن مه ابرو کمانی را
یکی کرده کلاه خویش را، جای کفش، در پایش
یکی آویخته بر گردنش کفش کتانی را
گرفته چوب قلیانی به پیش چشم خود این یک
دهد انجام، روی بام، کار دیده بانی را
خوشا بر حالشان کز قید و بند عقل، آزادند
کشد عاقل به دوش خویش، بار زندگانی را
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر